یکی بود یکی نبود.
یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود
با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسر
کوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
پسر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش
کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسر کوچولوی قصه اون قدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم
گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد ....
خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو!
تو تازه از پیش خدا اومدی!
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم میره؟!!!
نظرات شما عزیزان:
kiki 
ساعت17:00---10 شهريور 1391
صبر کن سهراب ! قایقت جا دارد؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند …
وای سهراب کجایی آخر ؟ … زخم ها بر دل عاشق کردن ، خون به چشمان شقایق کردند…
ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش سیری چند ؟
صبــــــــ ـــــــــر کن سهــــــــ ـــــــراب …!
قایقت جا دارد؟ من را نیز با خود ببر ، اینجا عاشقی بین مردم مرده است . . .
دنیا 
ساعت23:17---8 شهريور 1391
کاش دنیا برعکس بود...!!!آدما عاشق نمیشدن...!!!عاشقا آدم میشدن...!!!
nikishaparak 
ساعت9:41---8 شهريور 1391
سلام
اسممو تو لیست دوستان دیدم
مرسی
ارمین 
ساعت10:59---7 شهريور 1391
پرندگانم را آزاد کردم ، زیرا فهمیدم " نداشتن " تنها راه از دست ندادن است
زهرا 
ساعت11:10---6 شهريور 1391
به تو که فکر می کنم
بی اختیار به حماقت خود لبخند می زنم !
سیاه لشکری بودم در عشق تو و فکر می کردم بازیگر نقش اولم !
افسوس . . .
-------------------
سلام
چقدر قشنگ بود
هانیه 
ساعت18:56---5 شهريور 1391
رز 
ساعت14:30---1 شهريور 1391
چه موجود عجیبی است این انسان
وقتی صدایش می کنی ؛ نمی شنود
وقتی به دنبالش می روی ؛ نمی بیند
وقتی دوستش داری ؛ به فکرت نیست
اما وقتی می شنود ؛ که دیگر صدایت گرفته
وقتی می بیند ؛ که خسته در راه افتاده ای
وقتی به فکرت هست ؛ که دیگر نیستی !!!
فرانک 
ساعت15:10---31 مرداد 1391
خدایا!
کمکم کن؛ پیمانی را که در طوفان با تو بستم در آرامش فراموش نکنم