این وبسایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس

تصویر ثابت

روزی

جز توکل بر خدا سرمایه ای در کار نیست / هر که را باشد توکل کار او دشوار نیست

خبرنامه:

کلبه دوستان

گیاه پزشکی

گیاهان زینتی

جملات زیبا


gps ماشین ردیاب

دیلایت فابریک

جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کلبه و آدرس koolbe.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار بازدید

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 843
بازدید کل : 40511
تعداد مطالب : 200
تعداد نظرات : 1899
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما
روزی

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،


نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .

 

 

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید .


در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود .


مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت .


 

 

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد .


ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود .


آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

 

 

 

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید ؟

 

 

 

 

مورچه گفت :

 

 

" ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن


 زندگی می کند .


خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را


حمل می کنم .


خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .


این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه


 آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه


گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم .


و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده


مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم " .

 

 

 

سلیمان به مورچه گفت  :

 

 

" وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ "

 

 

مورچه گفت آری او می گوید  :

 

 

 

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی


رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن .

 

 

 

 

و چون انسان را نعمت بخشيم روى برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبى بدو رسد


 دست به دعاى فراوان بردارد


 

 

سوره فصلت - آیه  51  

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

م صادقی
ساعت21:56---6 مهر 1391
مثل همیشه زیبا و خواندنی موفق باشید

mohammad&shahla
ساعت9:11---6 مهر 1391
سلام وب خیلی قشنگی داری
اگه میشه به منم سر بزن ممنون میشم


کلبـــــــــه تنهــــــــــــــایی!!!
ساعت16:30---25 شهريور 1391
آرزویم برایت این است:درمیان مردمی که می دوندبرای زنده بودن،آرام قدم برداری برای زندگی کردن....

فرشته
ساعت19:23---22 شهريور 1391
سلام دوست جون دیگه کم پیدا شدی ازمون سراغی نمیگیری مطالبات خیلی جالبه موفق باشی[گل]
راستی فردا 1391/6/23 جشن تولد عشقه داداشمه(یعنی زن داداش آیندم)

که دورش بگردم الهی، شماهم دعوتی لطفا بیا نظر

یادتو نرها منتظر حضور گرمت هستم به دوستاتم بگو بیان خوش حال میشم

اینم ادرسش:http://nafasjonam2.blogfa.com


رهـــــا
ساعت17:39---14 شهريور 1391
چه نقاش ماهری هست فکر و خیال !!!
وقتی که
دانه دانه موهایت را سفید می کند .


رز
ساعت13:48---10 شهريور 1391
آدم ها ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکنند
از آدم های یک ساعت دیگر میترسم!
چون درگیر هزاران ثانیه اند…
ثانیه هایی که در هرکدام
رنگی دگر به خود میگیرند …


saghi
ساعت12:45---9 شهريور 1391
نمی دانم چرا همه می خواهند،
طناب ِ امیدم را
از بام آمدنت ببرند!
می گویند،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تکلم این هشمه ترانه را،
تقدیر می نامند!
حالا مدتی ست که می دانم،
اکثر این چله نشین ها چزند می گویند!
آخر از کجای کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،
اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه نمناک
همین قلب ِ بی قرار
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
می رویم بالای بام ِ بوسه می نشینیم
و ترانه به هم تعارف می کنیم!
در باران زیر سایه ی هم پناه می گیریم!
تازه می شود بالای تمام ِ ابرهای بارانی نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسری ِ زردت می چسبانم،
تا ستاره شناسان
کهکشان ِ دیگری را در آسمان کشف کنند!
به چی می خندی؟
یادت هست که همیشه،
از خندیدن ِ دیگران
بر چکامه های پُر «چرا» یم دلگیر می شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت! خاتون!
حالا برای همه می نویسم که آمدی
و سبزه ی صدایت در گلدان ِ سکوتم سبز شد!
می نویسم که دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهریرِ این همه تازیانه گرفتی!
می نویسم که...
بیدار شو دل ِ رؤیا باف!
بیدار شو!


٠•●مــــــــــن و تنهـــــــــایی●•٠
ساعت14:36---6 شهريور 1391
دَمــَــش گـــَــرمـ ...
بـــاراטּ را مــےگـــویـــــَــمــ
بـــه شـــانـــہ امـ زد وگــُـفــــت : خــَـســتـــہ شُــــدے.. امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـטּ...
مـَــטּ بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَم.


٠•●مــــــــــن و تنهـــــــــایی●•٠
ساعت14:36---6 شهريور 1391
دَمــَــش گـــَــرمـ ...
بـــاراטּ را مــےگـــویـــــَــمــ
بـــه شـــانـــہ امـ زد وگــُـفــــت : خــَـســتـــہ شُــــدے.. امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـטּ...
مـَــטּ بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَم.


٠•●مــــــــــن و تنهـــــــــایی●•٠
ساعت14:36---6 شهريور 1391
دَمــَــش گـــَــرمـ ...
بـــاراטּ را مــےگـــویـــــَــمــ
بـــه شـــانـــہ امـ زد وگــُـفــــت : خــَـســتـــہ شُــــدے.. امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـטּ...
مـَــטּ بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَم.


Roya s.b
ساعت13:22---6 شهريور 1391
بہ پــایــان رســـیده ام...



اما نقطـــہ نمے گــذارم



یــکــ \"ویرگـــول\" میگذارم!!



ایـــن هـــم امـــیدیســتــ شــآید برگردے ...!



زهره
ساعت12:00---6 شهريور 1391
وفايت با جفايت هر دو نيکوست چه فرق مي کند چون دارمت دوست بين از تو چه پنهون دلم هواتو کرده هواي صحبتهاي تو آشنا رو کرده مي خواهم هزارويک شب بشينم پاي حرفات نگاهمو بدوزم به اون غنچه لبهات بين از تو چه پنهون قشنگم نازنينم نمي خوام نمي تونم که دوري تو ببينم توي چشماي قشنگت يه آسمون ستارس تبسم رو اون لبات برام عمر دوبارس شيشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسي نقش تو را خواهد شست


زهره
ساعت11:46---6 شهريور 1391
زندگی مثله يه ديکته می مونه که هی مي نويسيمو بعد خط ميزنيم ولی زمانی به خودمون می اييم که میگن وقت تموم شده ورقه ها بالا


فریده
ساعت11:41---6 شهريور 1391
روب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستاره دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم!
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!
خدا براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.


سميه
ساعت10:38---6 شهريور 1391
هر که او را مسیح در نفس است
جای او در میانه قفس است
هر کجا مرغک خوش الحانی ست
مبتلا و اسیر و زندانی ست
ماهی از رقص دلفریب خودش
می کند تّنگ را نصیب خودش
برّه چون مزّه اش لذیذتر است
نزد قصّاب خود عزیزتر است
هر که حُسنی به طالعش دارد
روزگارش چنین بیازارد
سیه آواز و چهره ای چو کلاغ
به رهایی پرد میانه باغ...
هر قناری چو قار قار کند
خویش را از قفس کنار کند
یا کلاغ و رهایی و ویله گی
یا قناری و این قفس زدگی
باز در تُنگ،در قفس بودن
بهتر از زشت و بد نفس بودن...
خيلي زيبا بود
سپاس مهربان


دنیا
ساعت9:27---6 شهريور 1391
به سلامتی دوستی که مجازیه,اما انقدر واست سنگ صبوره که دوستای واقعیت به گرد پاش هم نمیرسن

رز
ساعت9:16---6 شهريور 1391
داستان قشنگی بود و قابل تامل

هانیه
ساعت18:59---5 شهريور 1391
واقعا نمیدونم چی بگم
فکر میکنم سکوت و تامل بهترین کامنت برای این مطلب باشه


بهاره
ساعت18:33---5 شهريور 1391
ـــــــــــــــــ سلام

ــــــــــــــــــــــــــ شرمنده که دیر اومدم

ــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ داستان قابل تاملی بود

ــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ مثه همیشه یه چیزی از وبتون یاد گرفتم

ـــــــــــــــــــ موفق باشین

ــــــــــــــــــــــــــــ ــــــ در پناه حق

ــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ التماس دعا

ــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــ یا علی


فروزنده غیاثی
ساعت14:18---5 شهريور 1391
سلام
در این گلشن من آن حسرت نگر مرغ گرفتارم
که گاهی از شکاف دام بیند آشیانش را


kiki
ساعت11:56---5 شهريور 1391
میدونین برداشت من چی بود .شما میخواستین بگین که زود نباید قضاوت کرد نه؟

فروزنده غیاثی
ساعت20:58---4 شهريور 1391
سلام
قاصدكي، روي سنگ فرش خيابان
در انتظار يك دست، يك فوت
اين همه رهگذر !
كسي پيامي ندارد براي كسي ؟!
قصه اين همه تنهايي را
قاصدك به كجا خواهد برد؟


فاطمه
ساعت18:13---4 شهريور 1391
سلام

واقعا که ما آدم ها چقدر ناشکریم

واین چیز هارو بهش توجه نمیکنیم


دنیا
ساعت12:53---4 شهريور 1391
تصویرت را در آب دیدم...تو رفتی و من به دنبال آب رودخانه به راه افتادم.شهاب مقربین

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 4 شهريور 1391برچسب:" قاصدک ", :: 6:41 :: نويسنده : کلبه



کلبه عشق

این وبسایت در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به ثبت رسیده است

All Rights Reserved For Koolbe.ir
Copy Right 2012

ابزار فيد خوان